هیچ جا احساس راحتی نمیکنم. نه توی خانه، نه توی این کافه، نه توی کافهی چند شب قبل. همه چیز روی اعصابم است. کافههای خودم را هم ازم گرفته اند. میشود چند ماه؟ نه ماه. کلا دو جا بود که پاتوق من بود و میتوانستم آنجا پناه ببرم و آرام تر شوم و کارهایم را کنم. که کافه چیهایش دیگر من را میشناختند. نه ماه است دیگر نرفته ام چون هردویشان بی پنجره بودند و فضای بسته. حالا از سر اجبار، در کافهی بی تهویهی دیگری هستم. چون نمیتوانستم دیگر خانه را تحمل کنم و چون همه جا تعطیل است و چون باید این متن لامصب را تمام کنم که نمیکنم. هیچ چیز پیش نمیرود. حوصلهی بچههای مدرسه را ندارم و فردا و پس فردا، باید باید مجموعا ده ساعت را باهاشان بگذرانم. این دو دختری که آمده اند پای این میز رو به رو نشسته اند، واضحا بچه اند. تیپ دانشجویی زده اند اما بساطشان بساط کنکوریهاست. آنقدر امروز از دندهی چپ بلند شده ام که تمام خندهها و مسخره بازی و استوری گرفتنهایشان روی اعصابم است و آهنگ بلندی را گذاشته ام توی گوشم که فقط صدایشان را نشنوم. باز هم میشنوم. اه! یادم میآید که خودم وقتی اینطوری با رفقایم سرخوشم اصلا حواسم به دیگران نیست. و خیلی هم از اینکه میتوانیم سرخوش باشیم، احساس رضایت میکنم. سه سال پیش من هم روی آن میز با دوستم نشسته بودم و گریه میکردم. تلخ هم گریه میکردم و چقدر که رقیق و کوچک بودم و چقدر که احساسات تازه توی قلبم داشتم. گذشت! آهنگ فیلم ابدیت و یک روز دارد پخش میشود. آهنگ خودم را قطع میکنم که بشنومش. این موسیقی هم مرا یاد آن کسی میاندازد که تابستان سه سال پیش روی میز رو به رو داشتم به خاطرش گریه میکردم. چقدر که حرفهایم تکراری شده است. روانشناسم میگفت بدترین چیزی که میتوانند درباره ات فکر کنند چیست؟ نمیدانستم بدترینش چیست اما توی لیستم تکراری بودن هم بود. حالا دارم فکر میکنم شاید این ترس به این خاطر است که در ناخودآگاهم میدانم واقعیت دارد و فقط میترسم که فاش شود. که همه اش دارم خودم را و زندگی ام را تکرار میکنم. روانشناسم میگفت برای حرفهایت و قضاوتهایت دربارهی خودت شاهد بیاور. دربارهی این بدترین فکرهایی که میکنی و دربارهی این قضاوتهایی که دربارهی قضاوت دیگران از خودت، میکنی! شاهدی ندارم. نمیدانم. تنها احساس میکنم. تنها میترسم.
دامی از جنس عشقp7دوست داشتن معجزه میکند؟
موشک در برابر تحریمدوست داشتن معجزه میکند؟
بهترین برنامه تغذیه یک بیمار مبتلا به کروناخب! من خوشحالم!
تئوری قسمت ویژه شانگهایکاش این چند روز آخر مونده به تولدم، با حال بهتری میگذشت، بدون لرزیدن مدام چونهها، بدون چشمای قرمز، با دلی که بتونه از عشق و محبتی گرم باشه، ولی نیست. هرچند همین که آرامشی هست هم خوبه. هرچند آرامش غمگینی باشه. آرامش بلعندهای باشه.
بار دیگر شهری که دوست نمیداشتم ۴۱۳قمصری و لطفی یکی درمیان بیدادِ همایون میزنند. ساعتی چای دارچین نعنا و ژاکتی محبوب و صدای ریز ریز بارانی نادیدنی که در هوای خاکستری از بالکن بیاید آرامم میکند و ساعتی دیگر نه، هیچ چیزی باقی نمانده. شب شده و از هوای خاکستری هم چیزی نمانده. نشسته ام توی تاریک روشن ریسه کم جان چراغکهای روی دیوار و دارم فکر میکنم که کاش جایی وجود داشت که نامش تنهایی پرکنی بود. یک جور بقالی. آدم چالهی گودشدهی تنهایی اش را هرچندوقت یک بار دستش میگرفت و میرفت آنجا و درخواست میکرد که پرش کنند. با هرچه که شد. با برگ. با شعر. با کلمه. با ابر. حتی با سیمان. آدم سلانه سلانه برمیگشت خانه اما دیگر چاله اش درد نمیکرد. شبهای دراز پاییز زق زق نمیکرد.
با تو ...(محمد حسن جمشیدی)من آدم خوبی نیستم. من میتوانم در موقعیت بحران ده روز تمام زندگی ام و خودم را رها کنم و شبانه روز به خانواده ام بپردازم، اما نمیتوانم بعد از بحران با جادو تبدیل به آدم دیگری شده باشم. آدم خوش اخلاق و صبوری که عاقل است و مقابل تکراری ترین حرفها و رفتارها، تکراری ترین حرفها و رفتارها را تحویل نمیدهد و با صبوری و لبخند و حرفهای آرام و رفتارهای بدیع و مناسب همه چیز را بهتر میکند. بچهها را جدا درک میکند و نوجوانها را جدا درک میکند و بزرگترها را جدا درک میکند و هرکسی را همان طوری که هست میپذیرد و دست از تلاش کردن برای تغییر چیزهای تغییرنکردنی برمیدارد و از برگزارنشدن چیزها در بهترین حالت خودشان عصبی نمیشود و واکنش نشان نمیدهد. از اینکه بچهای دستش را نشوید، یا بیش از اندازه سروصدا کند، یا بدود، یا ظرف غذایش را جمع نکند، یا هویجها و پیازها به درستی نگینی خرد نشوند، یا ظرفها بیش از حد شکسته باشند، یا مادرم تصمیم اشتباهی گرفته باشد، یا اینکه در نظرم هیچ چیزی به قدر کافی به درستی پیش نرود... روانشناسم ماهها پیش میگفت دچار والدگری افراطی شده ام.
با تو ...(محمد حسن جمشیدی)کمکم شروع میکنی بهترشدن اما اون نخ بخیه که چسبیده به لثههات و مدام با زبون حسش میکنی، اون نخ بخیه نمیذاره هیچی یادت بره.
چه کسی یک هیولا را درک میکند؟تعداد صفحات : 0